loading...
جدید ترین اخبار از سراسر وب
الهام بازدید : 125 جمعه 07 شهریور 1393 نظرات (0)

تربیت فرزند سخت‌تر معاونت رئیس‌جمهوری

 

یک میز مستطیل کوچک در خیابان اقدسیه در بنیاد خیریه زینب‌كبری(س) که 4 نفر دورش نشسته‌اند از سه نسل.

نفر اول فاطمه برزگر است كه دختر، نوه و عروسش مامان فاطی صدایش می‌زنند؛ مدیر بنیاد خیریه زینب‌کبری(س) است و 77ساله.

او از روزهایی می‌گوید که تنها دخترش فعالیت‌های انقلابی‌اش را به همه‌چیز ترجیح داد و او باید در خانه منتظرش می‌ماند با همه نگرانی‌هایی که یک مادر می‌تواند داشته باشد.

طرف دیگر میز، دکتر معصومه ابتکار نشسته است؛ 47 ساله است با دکترای ایمونولوژی و سابقه فعالیت برای پیروزی انقلاب اسلامی. او سال‌ها در سمت‌های مختلف دولتی و غیردولتی فعالیت کرده است و حالا قهرمان زمین هم هست.

او سال 2006 از طرف سازمان‌ملل به‌عنوان قهرمان زمین انتخاب شد. او از فعالان دانشجویی در تسخیر لانه جاسوسی بوده است.

معصومه ابتکار را خواهر مری صدا می‌زدند. او این روزها از عضوهای فعال شورای شهر تهران است و دو فرزند به نام‌های عیسی و طه دارد. همسر او، آقای هاشمی، در همه این سال‌ها او را همراهی كرده است.

طرف دیگر میز 2 نفر نشسته‌اند از یک نسل؛ عیسی هاشمی و مریم طهماسبی؛ پسر و عروس خانم ابتکار. هم دانشگاهی بوده‌اند و حالا هر دو فوق‌لیسانس اقتصاد و منابع طبیعی گرفته‌اند. عیسی متولد سال 61 است؛

پسر بزرگ خانواده با همه سؤال‌هایی که فرزندان این نسل داشته‌اند حتما خوش‌شانس بوده که کسی کنارش بوده و جواب سؤال‌هایش را داده است. و هرکدام از دغدغه‌هایشان می‌گویند؛  از دلتنگی‌هایشان، آرزوهایشان و از متن و حاشیه زندگی معصومه ابتکار.

عیسی: مامان فاطی بگویید فعالیت‌های دخترتان در زمان انقلاب چقدر نگران‌تان می‌كرد.

مادر: ایشان خیلی جوان بودند؛ 16 سالش بود. می‌رفت کمیته‌های کارگری تا 11 شب هم می‌ماند.

عیسی: کمیته‌های کارگری جاده کرج بود.

مادر: تنها فرزندمان بود. نگرانش بودیم ولی حرکتش را هم تایید  می‌کردیم.

مریم: یک دختر داشته باشی و ساعت 11 شب بیاید خانه؟ (می‌خندد) من جای مامان فاطی بودم، خانه راهتان نمی‌دادم.

مادر: یک شب‌هایی كه خیلی نگران می‌شدم، می‌خواستم راهش ندهم. همه نگرانی‌های یك مادر این است كه چه اتفاقی می‌افتد. شب كه دارد می‌آید خانه ممکن است هر اتفاقی بیفتد. آخرش كه خیلی نگران می‌شدم، می‌گفتم خدایا من به تو سپردمش؛ هر اتفاقی که می‌خواهد بیفتد، بیفتد. چقدر آدم حرص بخورد!

  • نگرانی‌ها برایتان عادی نشد؟

مادر: کم‌کم عادی شد؛ مخصوصا روزی که رفتم لانه جاسوسی را دیدم. فکر می‌کردم بیچاره‌ها خیلی اذیت می‌شوند، غذا ندارند بخورند. با پدرش رفتیم یک جعبه نارنگی گرفتیم و در آن شلوغی‌ها به بدبختی از روی دیوار رد کردیم. گفتیم بدهید این بدبخت‌ها بخورند، دارند تلف می‌شوند. ما که نمی‌دانستیم چه خبر است.

مریم: فکر کنم در واقعیت هم چیزی كمتر از این نبود.

خانم ابتکار: در واقعیت روزه می‌گرفتیم. یک‌بار پدر و مادر یک گونی بزرگ شکلات گرفته بودند و آوردند. به من یک دانه هم نرسید. به من فقط خبرش رسید. ماشاءالله این‌قدر جمعیت زیاد بود (می‌خندد). حداقل باید دو تا شکلات به من می‌رسید.

بعد، دوره دانشجویی پیش آمد. فعالیت‌های من هیچ‌وقت متوقف نشد. همیشه به شکل دیگری ادامه پیدا می‌کرد و در این میان، مادر خیلی نقش مهمی داشتند. پسرهای من بیشتر روزها پیش مادر بزرگ‌شان بودند. عیسی وقتی به دنیا آمد، من دانشجوی کارشناسی بودم.

  • در این شلوغی‌ها چه سالی ازدواج کردید؟

سال 60.

مادر: بچه‌ها که به‌دنیا آمدند، من سرگرم بچه‌ها شدم. باید دوتا خانه را اداره می‌کردم، به علاوه بنیاد خیریه زینب کبری(س).

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2053
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 90
  • آی پی دیروز : 95
  • بازدید امروز : 465
  • باردید دیروز : 230
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3,965
  • بازدید ماه : 6,119
  • بازدید سال : 30,840
  • بازدید کلی : 413,695
  • کدهای اختصاصی